وقتی دلگیری و تنها...

ساخت وبلاگ
عید دیدنی.... اوووووف مزخرف ترین بخش نوروز... دیدن کسایی که هیچ علاقه‌ای به دیدنشون نداری با تظاهر به این که مکالمه‌ها خیلی برات سرگرم‌کننده اس. بلاتکلیفی به خاطر این که خانواده برای مهمانانی که میان یا جاهایی که میخوان برن چه برنامه‌ای دارن و اصرار برای این که دیدها رو بازدید بدیم... کسایی رو که تو یه سال ندیدیم تو دو هفته صدبار ببینیم.... مسخره بازی... مسخره بازی... حالم به هم میخوره واقعا چرا وقتی رو که میشه صرف انجام دادن کارای عقب افتاده و چیزایی که دوست داریم و تو طول سال فرصتی براشون نداریم بکنیم صرف این مسائل به درد نخور کنیم؟  وقتی دلگیری و تنها......
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 62 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1402 ساعت: 16:00

باز حال بد من رو به اینجا کشوند... دوباره بی حوصله و غرغرو شدم و جایی جز اینجا ندارم برای پناه آوردن. هر وقت اینطوری میشم می فهمم که چی باعث شد سال 88 برای اولین بار نوشتن تو وبلاگ رو شروع کنم. دلتنگی، بغض، ترس از تنهایی، بی امیدی، بی هدفی و ترس از آینده.... وقتی همه چیز خسته کننده و دردناکه و حس می کنی راه نجاتی نیست و هیچ چیز دیگه خوشحالت نمی کنه. راستش تنها چیزی که روانم رو آروم می کنه و  دنیای رنگی رو نشونم میده عشقه و وقتی خالی از عشق میشم دنیا پیش روم خاکستری و تکراری میشه و تنها چیزی که دلم می خواد سکوت و تنهاییه. جایی که هیچکس جز خودم نباشه. امروز اومدم که بنویسم.... رهگذری برام پیام گذاشته بود از این که از طریق رادیو باهام آشنا شده و به این امید بود که اینجا هم کارای صوتی دیگه ای داشته باشم... راستش غم و غصه هایی که داشتم یادم رفت! با خوندن پیغام یه غریبه تصمیم گرفتم کاری رو شروع کنم که حالم رو خوب می کنه. کاری که شاید به خاطرش به دنیا اومدم. ممنونم غریبه :) (رهگذر دیوانه) وقتی دلگیری و تنها......
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 24 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1402 ساعت: 16:00

دیروز، بعد از نزدیک به دو ماه بالاخره به خودم اعتراف کردم که دلتنگتم، تو من رو خیلی خوب می‌شناسی، از علایقم، خواسته‌هام، نیازهام خبر داری پس می‌دونی که ادامه دادن این راه تنهایی برام چقدر سخته، اما این اولین بار نیست که زمین می‌خورم. دیشب بالاخره بعد از نزدیک به دو ماه اشکام ریخت تا یه بار برا همیشه فاتحه‌ی آخر داستان رو خونده باشم که رها شم. خودم حالیم نبود که هنوز یه جایی اون آخرای داستان قلاب دلم گیر کرده، حتی هر کی می‌پرسید تکذیب می‌کردم که داره بهم سخت می‌گذره. اما فکر می‌کنم که دیشب یک بار برای همیشه تموم شد. از اینم گذر کردم. خسته‌ام. خیلی هم خسته اما امروز از دفعه‌های قبل به آینده امید بیشتری دارم. به مهسا گفتم، کتونیم سوراخ شده، می‌خوام بدم بدوزنش، حسابی سرم داد و بیداد کرد که برا خودت ارزش قائل شو، نگو فلانقدر پول کفش نو نمی‌دم. به کائنات بگو که ارزشت بیشتر از این حرفاس. دیگه سعی می‌کنم نگم شانس من اینطور و اونطوره، سعی می‌کنم وقتی مردم آرزوهای بزرگشون رو میگن نگم من به کمتر از اینا هم قانعم... می‌دونی... هرشکست منو تغییر داد که به نفعم بود و این بار هم می‌خوام خودمو از نو بسازم. سخت‌تر، تراشیده‌تر، ارزشمندتر، مثل الماس... دوباره یه صفحه‌ی نو، دوباره سرخط از سر...  وقتی دلگیری و تنها......
ما را در سایت وقتی دلگیری و تنها... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9whitebirdf بازدید : 37 تاريخ : چهارشنبه 7 تير 1402 ساعت: 16:00